هستي مامان وبابا آرمينا هستي مامان وبابا آرمينا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

♥♥♥آرمينا جونمي♥♥♥

بعد از دو هفته .....

سلام به عسل مامان و همه دوستان عزيزم . سه  چهار روزي ميشه كه برگشتيم . ولي از شانس بد ما تا رسيديم اينترنتمون يه مشكلي واسش پيش اومد . قطع بود و نميشد بيام نت. مشكلش امروز برطرف شد . اين چند روز خيلي دلم واسه ني ني وبلاگ و دوستام تنگ شده بود و دوست   داشتم كه بهشون سر بزنم .   در اولين فرصت و خيلي خيلي زود با عكساي مسافرتمون ميام   ...
20 مرداد 1392

واكسن 1 سالگي

    آرمينا 1 سال و 6 روزه   سلام عزيزم مامان .امروز با يك هفته تاخير واكسن 1 سالگيت رو زدي   .آخه مركز بهداشت گفت كه واكسن فقط سه شنبه ها مياد واسه   همين ديروز كه تعطيل بود و امروز رفتيم و زدي .   فدات بشم كه اصلا گريه نكردي .واكسن هاي قبلي يكم گريه ميكردي   ولي اينبار اصلا .قربونت بشم كه خانم شدي . وزنت:  8/600  قد:67   الان هم كه خوابيدي بابا سر كاره .شكر خدا كه اذيت نشدي. گفتن كه احتما داري بعد از 10 روز يكم حالت سرما خوردگي يا متورم   ...
9 مرداد 1392

جشن سه نفرمون

  آرمينا طلا 1 سال و 2 روزه     تولدت كه روز پنجشنبه بود .ولي به خاطر اينكه بابا شيفت عصر بود و    بايد سر كار ميرفت جشن كوچيكمون   رو روز جمعه گرفتيم . لباست رو خودم درست كردم البته كامل نبود بالاتنه ش رو كه هنوز   ندوخته بودم و دامنت كه نيمه كاره   بود  تل سر هم ميخوام درست كنم كه ست لباست بشه .   كاملش ميكنم  كه واسه عروسي عمو كه يه ماه ديگس بپوشي.   عكسارو ببين بقيه توضيحات رو با عكسا ميدم.   كيك انگيبرد و البته خوشمزه     ...
5 مرداد 1392

اولين سالروز ورود تمام هستي مان

               در ستاره بارانِ میلادت   میان احساس من تا حضور تو   حُبابی است از جنس هیچ     از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق     جشن میلادت را به پرواز می روم       دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها     آسمانی که نه برای من     نه برای تو   که تنها برای “ما” آبیست   روز تولد تو روز نگاه باران       ...
3 مرداد 1392

7و8 مرواريد

    آرمينا جونم 11 ماه و 31 روزه     هورررررررررررررررا، هورررررررررررررررررا   7 و 8 مرواريد طلا خانم با هم  زده بيرون     ...
2 مرداد 1392

سري عكسهاي 12 ماهگي

  يه روز گردش     ماشين بازي     دالي بازي با هر چيز     جوجه خوشمزه.......     متفكر!!!!!!!!!!!!!!!!     هلو هاي حياط خونمون       بازم پارك!!!!!!!!     دوست دارم همينجا يكم درباره اون روزي كه رفتيم پارك بگم . خيلي خوشحال بودي وقتي سوار تاب شدي خيلي خوشحال بودي و آواز ميخوندي جيغ ميكشيدي .سوار سرسره كه شدي سُر كه ميخوردي از ته دل ميخنديدي و خيلي دوست داشتي...
2 مرداد 1392
1